تهرانی نیوز - پايگاه اطلاع رسانی تهرانی نيوز

[نسخه مخصوص چاپ ]

TEHRANYNEWS.IR


دو روايت از یلدای زیبا
تاريخ خبر: سه شنبه، 30 آذر 1395 ساعت: 08:33
روزنامه اعتماد: يلدا اين روزها ديگر بلندترين شب سال نيست، براي بعضي از مردم يلدا تبديل به پرهزينه‌ترين شب سال شده است. شبي كه آدم‌ها در همهمه تمام نشدني شهر سعي مي‌كنند ترافيك قفل شده اتوبان‌ها را پشت سر بگذارند تا لحظاتي در جمع خانواده باشند و سرها را در گوشي فرو كنند و در دنياي تو در توي تلگرام و اينستاگرام سير آفاق و انفس كنند و قبل از هر اقدامي از انارهاي دانه شده در كاسه چيني ايتاليايي و خرمالوهاي پاييزي و آجيل كيلويي فلان قدر عكس بگيرند و با حسرتي كه در كلمات‌شان موج مي‌زند بنويسند: «خوب بود اين مردم دانه‌هاي دل‌شان پيدا بود» و بعد منتظر لايك و كامنت‌هايي بمانند كه پاي اين همه تجمل و نقاب جا خوش مي‌كنند.
 
پاي صحبت‌هاي هر كس بنشينيم، بدون شك مي‌گويد كه يلداي سال‌هاي دور لطف ديگري داشت و اين روزها ديگر از يلدا، اين گيسو بلند زيباي دلربا كه تمام سال مردم منتظر رسيدنش بودند، فقط يك نام مانده و ديگر هيچ. حالا شهر پر شده از بنرهاي تبليغاتي يلدا، هر كجا سر مي‌چرخانيم يك موسسه يا انتشاراتي مشهور و نشريه پرتيراژ و مجله پرمخاطب ما را دعوت مي‌كند تا يلداي‌مان را در جمع هوادارانش بگذرانيم. تبليغ‌هاي رنگ به رنگ، با عنصر ثابت انار و دانه‌هاي سرخ آن روي پوستر و شعري از حافظ و وعده يلدايي متفاوت با حضور شاعران و نويسندگان و... انگار ديگر خانواده و جمع‌هاي خانوادگي پاي ثابت يلدا نيستند، حالا طرفداران پست مدرنيته سعي دارند آيين‌سازي كنند و «يلدايي متفاوت» را براي مخاطبان‌شان رقم بزنند. يلدايي كه ديگر هسته مركزي‌اش مادر بزرگ و پدربزرگ نيستند، يلدايي كه در آن حافظ هست و شاهنامه و انار و هندوانه، اما «خانه» نيست، حالا آدم‌ها دور هم نمي‌نشينند و حلقه‌اي براي تكثير محبت تشكيل نمي‌دهند، يلدا كه مي‌شود در سالن همايش پشت به پشت هم مي‌نشينند و كوتاه شدن شب را جشن مي‌گيرند. حالا همه‌چيز عوض شده. همه‌چيز رنگ ديگري گرفته. حالا آدم‌ها براي يلدا لحظه‌شماري نمي‌كنند، سرعت زندگي آنقدر جنون‌آميز است كه چشم به هم نزده يلدا باز هم خرامان از راه مي‌رسد و باز هم قيمت سرسام آور آجيل و هندوانه و انار مي‌شود بلاي جان آرامش آدم‌ها.
 

هر چند كه هنوز هم خوشي‌هاي يلدا را مي‌شود در كوچه پس‌كوچه‌هاي شهر جست، هنوز هم خانه‌هايي هستند كه گرماي محفل‌شان را از وجود بزرگ‌ترهايي مي‌گيرند كه همچنان بهانه جمع شدن خانواده كنار هم‌ هستند. هنوز هم هستند خانه‌هايي كه شايد عكسي از سفره يلداي‌شان منتشر نشود، اما صفا و صميميت را مي‌شود در جمع كوچك و خودماني‌شان پيدا كرد. هنوز هم هستند خانه‌هايي كه اهالي‌اش بعد از پشت سر گذاشتن ترافيك و شلوغي و گراني، با خنده و پر انرژي وارد خانه مي‌شوند. شايد اگر چراغ قوه بيندازيم در گوشه و كنار شهر، محفل‌هاي پرمهر و گرم را هم بتوانيم پيدا كنيم كه هنوز حسرت زير پوست‌شان نخزيده و زندگي‌شان با احوالات همين امروز شيرين و خوش است. خانه‌هايي كه هنوز حال و هواي اصيل خود را حفظ كرده‌اند و تن نداده‌اند به بي‌هويتي تلخي كه هر روز تكثير مي‌شود و مايه مباهات مردم شهر شده است.

روايت اول: كرسي به جاي كاناپه
 

مدام به دست‌هايش نگاه مي‌كند، كف دستش را خوب مي‌كاود و بعد به چروك‌هاي روي انگشت‌هايش خيره مي‌ماند، سرش را بلند مي‌كند، چشمانش را جمع مي‌كند و آرام مي‌گويد: «چي بگم برات؟ از كجا بگم؟» از يلدا، يلداي سال‌هاي دور، تاريخي كه هنوز زنده است، هنوز فاصله نگرفته... مي‌گويد: «فاصله گرفته، خيلي فاصله گرفته، حالا شده حسرت، همه‌چيز اين روزها بوي حسرت ميده» طبقه همكف يك ساختمان تقريبا نوساز زندگي مي‌كند، يك آپارتمان ٥٠ متري يك خوابه، طبقات ديگر، سالن زيبايي و شركت طراحي و آتليه عكاسي‌اند و آقا اياز شب‌ها در ساختمان تنهاست. مي‌گويد: «جوان‌هاي طبقه بالا هر روز صبح تقه‌اي به در مي‌زنند، ببينند هنوز زنده‌ام يا نه» بعد صداي قهقهه تلخش خانه كوچكش را پر مي‌كند. لبخند روي لبش مي‌ماسد، انگار ياد چيزي افتاده باشد، مي‌گويد: «خانه پدري‌ام تو اميريه است، بچه‌ها افتادن به جونم كه بكوبيم چند طبقه بسازيم، حالا هم منو كردن تو اين قفس كه از خونه‌اي كه ريشه‌هام توشه، يه علمك پنج طبقه بسازن، ريشه‌هام رو دارن مي‌خشكونن. »چند لحظه مكث مي‌كند، هنوز سرگرم دستانش و پشت و رو كردن و واكاويدن چروك‌هاي عميقي است كه زندگي مهمان دستانش كرده. روي كاناپه نونوار خانه نشسته اما انگار راحت نيست، در ميان حرف‌هايش هم مي‌گويد كه هيچ كدام از اين وسايل را دوست ندارد، همه را دخترش خريده تا مرد در خانه راحت باشد، با پوزخند ماشين ظرفشويي و مايكروفر را نشان مي‌دهد و مي‌گويد: «من رو چه به اين لوس‌‌بازي‌ها، اينا مال جوون‌هاست» و سري به تاسف تكان مي‌دهد. انگار چيزي يادش آمده باشد مي‌گويد: «يلدا» و نفس عميقي مي‌كشد و مي‌رود سراغ قصه يلدا: «من بچه اميريه ام، اون سال‌ها يادمه يلدا انقدر پر از حسرت نبود، بي‌شيله پيله بود همه‌چيز، مادرم هميشه مي‌گفت آشغال تابستون خوراك زمستونه. نه كه آشغال بخوريم‌ها، اما مثلا تخمه خربزه و هندوانه و كدو رو خشك مي‌كرد، ميوه خشك مي‌كرد واسه شباي بلند زمستون، پفك و چيپس كه نبود، از اين چيزا مي‌خورديم ما. خوش بوديم، اون سال‌ها كسي حسرت قديما رو نمي‌خورد، اما حالا ببين چقدر ياد گذشته مي‌كنيم، حالا زندگي مون شده انتظار و حسرت» كليدواژه ذهن پيرمرد «حسرت» است. هر چه قصه را بيشتر باز مي‌كند بيشتر مي‌شود فهميد چرا اين كلمه اينقدر در جملاتش مي‌دود و خودنمايي مي‌كند. بازنشسته ارتش است، مي‌گويد: «همه تو پادگان از من حساب مي‌بردن، تومحله هم همين طور، نظامي‌ها اون وقت‌ها ابهت داشتن، داييم هم نظامي بود، منو خودش برد تو ارتش» درجه‌هاي نظامي‌اش را توي صندوقچه‌اي جمع كرده، مي‌گويد: «تو اسباب كشي نفهميدم دخترم چي كارش كرد» و ترسي توي نگاهش مي‌دود: «كاش دور نريخته باشدشون، اون‌همه افتخار رو» و دنبال قصه يلدا را مي‌گيرد: «اون وقتا مثل حالا نبود. مردم انقدر به خودشون سخت نمي‌گرفتن، انقدر زندگي‌ها سخت و پر خرج نبود. الان همه بازيگر شدن. همه‌چيز لوكس شده. معلومه كه دارن صورتشونو با سيلي سرخ مي‌كنن، اما حاضر نيستن يه خورده به خودشون راحت بگيرن زندگي رو. من از يلداهاي قديم چند سالشو خوب يادمه، چند سالي كه يلدا واسه من معنيش اين بود كه دختر عموم رو ببينم، از بچگي بهش علاقه داشتم. اونا خونه شون شمرون بود. ما به خاطر شغل پدرم كه بازاري بود تو اميريه زندگي مي‌كرديم. مترو و بي‌آرتي و اين چيزا كه نبود اون زمانا. مردم نزديك محل كارشون خونه مي‌گرفتن. اما چون پدر من برادر بزرگ بود و مادر بزرگ و پدر بزرگم هم به رحمت خدا رفته بودن، شب يلدا همه خونه ما مهمون مي‌شدن. همين بهونه بود تا من دختر عموم رو ببينم. چند تا يلدايي كه دوران عاشقي مون بود رو خوب يادمه» خنده شيرين پيرمرد به تنهايي راوي تمام اتفاقات روزهاي خوب است، چند دقيقه‌اي باز توي چروك‌هاي دستش دنبال خاطره مي‌گردد و مي‌گويد: «اون‌هايي كه دستشون به دهنشون مي‌رسيد شب يلدا آجيل و شيريني شون رو از قنادي ميهن دور ميدون منيريه مي‌خريدن، هنوز هم اون قنادي بايد باشه، اما مثل حالا نبود كه همه فقط خريد كردن بلد باشن. باسلوق و ميوه خشك و مسقطي رو مادرم تو خونه درست مي‌كرد و پسته و بادوم و ميوه و شيريني رو پدرم شب كه مي‌آمد خريده بود. هر كدوم از مهمونا هم لبو و كدو پخته و هندوانه و اينجور چيزا با خودشون مي‌آوردن. عموي من هم خرمالوي حياط خونه شمرون رو مي‌آورد كه هميشه سرشون دعوا بود بين بچه‌ها. اما از همه بيشتر من گندمي‌هايي كه مادرم شور مي‌كرد دوست داشتم.»
روايت آقا اياز از يلداي آن سال‌ها مي‌رسد به امروز، چند سالي است كه يلدا كه مي‌شود عروس بزرگش كه خانه‌دار است، مي‌آيد و سفره يلدا مي‌چيند تا بقيه خانواده بيايند، اما: «انقدر گرفتارن كه يا وقتي ميرسن خسته ان، يا زنگ ميزنن و عذر خواهي مي‌كنن و نميان، اما گاهي تعطيلات باشه اگه سفر نرن ميان بهم سر ميزنن، عروسم بيشتر مياد كارهاي خونه رو ميكنه، بقيه كارمند و دانشجو هستن و گرفتاريشون زياده» در ميان رسوم يلدا هنوز مرد رسم حافظ‌خواني‌اش را دارد: «حتي اگر تنها بمونم هم قبل از خواب فال حافظ مي‌گيرم، هميشه هم حافظ راوي حكايت دل منه.»

روايت دوم: يلداهاي رنگارنگ
 
روايت آقا اياز شنيدني و دلنشين است، پدر بزرگ مهرباني كه اين روزها دلش سخت گرفته، اما شنيدن روايت زينت خانم هم كه هنوز خانه‌اش همان برو و بياهاي قبل را دارد و هنوز نام يلدا كه مي‌آيد با هيجان و عشقي دلنشين شروع مي‌كند به روايت خاطرات از تهران سال‌هاي جواني‌اش، خالي ار لطف نيست. از يلداهايي كه با گرماي كرسي و علاءالدين رونق پيدا مي‌كرد و سفره بلند بالايي كه براي پذيرايي از مهمانان پهن مي‌كردند، ساده و خودماني لب ور مي‌چيند و روايتش را شروع مي‌كند: «شب يلدا بلند‌ترين شب ساله، قديم‌ها يلدا كه مي‌شد همه دور هم جمع مي‌شدن. چون پدربزرگ با ما زندگي مي‌كرد، ما شب‌هاي يلدا خونه كسي نمي‌رفتيم، بقيه مي‌آمدن خونه ما. مهمون‌ها بعد از شام تا نصفه‌هاي شب بيدار بودند، حتي گاهي وقت‌ها تا صبح هم بيدار مي‌موندن و شعر مي‌خوندن و قصه مي‌گفتن و گپ مي‌زدن. خونه‌ها رو با كرسي و علاءالدين گرم مي‌كردن، همه خونه‌ها كرسي داشت، البته به اين شكل نبود كه همه برن زير كرسي، يك مجمعه مسي روي كرسي مي‌گذاشتند و وسايل پذيرايي را داخل مجمعه مي‌چيدن.» براي او هم ديگر اين روزها هيچ چيز لطف گذشته را ندارد، همه‌چيز انگار ساختگي و بي‌هويت است، نه طعم زندگي طعم آن سال‌هاست و نه طعم غذاها: «غذا بيشتر سبزي‌پلو ماهي بود، براي سبزي‌پلو ماهي، هم ماهي سفيد مي‌خريديم و هم ماهي دودي، ماهي‌هاي اون موقع ماهي بود واقعا، مثل ماهي‌هاي الان نبود. براي شب يلدا ماهي و هندوانه و آجيل مي‌خريديم، ماهي رو چند روز زودتر آماده مي‌كرديم، اما هندوانه و انار رو ديرتر مي‌خريديم و آماده مي‌كرديم.» مهمانان هم هر كدام گوشه‌اي از سفره يلدا را مي‌گرفتند: «شيريني نمي‌خريديم چون مهمونا با خودشون مي‌آوردن، اما آجيل و هندوانه با صاحبخونه بود، توي آجيلمون تخمه‌هاي هندوانه‌اي بود، پسته و بادوم و تخمه، حتي اگر پسته نمي‌خريديم تخمه رو همه مي‌تونستن بخرن، ما هم آجيلمون رو از سر چهارراه پهلوي پايين، آجيل‌فروشي شاه رضا مي‌خريديم. آجيل‌فروش‌ها يكي شب يلدا رونق داشت بازارشون، يكي هم عيد نوروز.» زندگي‌ها شايد آنقدر‌ها هم مرفه و آرام و لوكس نبود، اما همه مردم در حد وسع و توان‌شان جشن‌هاي خاص را تجربه مي‌كردند: «همه شب يلدا داشتن حالا يكي بهتر، يكي ساده‌تر، نزديك يلدا كه مي‌شد، ميوه‌فروش‌ها و آجيل‌فروش‌ها سرشون شلوغ بود، اما بيشتر آجيل‌‌فروشي‌ها شلوغ مي‌شد. هر كس به اندازه وسع خودش خريد مي‌كرد. مغازه‌دارها هم قيمت‌ها رو براي شب يلدا گرون نمي‌كردن كه به مردم فشار بياد.» اين روزها ولي كم‌لطف‌تر شده‌اند، كمتر سراغ هم را مي‌گيرند و كمتر وقت كنار هم بودن پيدا مي‌كنند: «محبت‌ها كم شده، بچه‌ها سختشونه حتي تلفن بزنن، چه برسه به اينكه آدم بخواد كسي رو دعوت كنه و همه رو دور هم جمع كنه، بهانه ميارن، اون سال‌ها تو برف و سرما با اينكه همه مثل حالا ماشين نداشتن، با اتوبوس و تاكسي و حتي درشكه مي‌رفتن ديدن هم، اما حالا همه چي هست، اينهمه نعمت هست، اما آدم‌ها سراغ هم رو نمي‌گيرن.»
 

يلدا پاورچين از راه مي‌رسد. هر بار يلدا مي‌خزد زير پوست شب شهر مي‌شود به تعداد چراغ‌هاي روشن اين شهر روايت و قصه از يلدا شنيد و نوشت و گفت، قصه‌هايي كه شنيدن هر كدام لطف خود را دارد و روايت كردن‌شان هزار يلدا مي‌طلبد.