در برابر چشمان من دانهدانه از صورتی روشن به سیاهی تغییر رنگ میدهند. بعضیها را نشان کردهام و تغییر رنگ را بهدقت هر روز میسنجم. هرچه تیرهتر میشوند، شیرینترند اما من کمتررسیدهها را بیشتر دوست دارم.
روزنامه شرق: در برابر چشمان من دانهدانه از صورتی روشن به سیاهی تغییر رنگ میدهند. بعضیها را نشان کردهام و تغییر رنگ را بهدقت هر روز میسنجم. هرچه تیرهتر میشوند، شیرینترند اما من کمتررسیدهها را بیشتر دوست دارم. از شدت گرمای هوا بهزودی از باغچه خداحافظی میکنند و میروند. شاهتوتها از توتهای سفید باوفاترند، اگرچه از یک خانوادهاند. نه وقتی میرسند عجلهای دارند برای وداع با درخت و ریشههایی که از آن زندگی را هدیه گرفتند و نه با یک باد و سختی و تکان، بدون استقامت، از آسمان به زمین میریزند.
حتما باید عزم جزم کنی و سراغ کندنشان بروید، وگرنه روی درخت خشک میمانند و بعد از مرگ قطعی از ریشههایشان «شاید» جدا شوند. از درختشان دل نمیکنند، مثل مادری که فرزندش را در بمباران شیمیایی در آغوش نگه میدارد، مثل ایمان و باوری که در وجودت نهادینه شده یا مثل ذات پاکی که خلق شده است. هروقت میخواهم میوه بخرم، باید ترکیب رنگشان را در نظر بگیرم تا بشقاب میوه هم مثل طبیعت رنگارنگ باشد. هرچه فصل، سخاوتمندتر باشد، بشقاب من هم رنگینتر است. اما بعضی میوهها را بیشتر باید در بشقاب خودت بچینی و کمتر با دیگران سهیم شوی؛ مثل میوههای موردعلاقه من.
از همان روزهای کودکی عاشق میوههای قرمز و بنفش بودم؛ آلبالو، گیلاس، انار، تمشک، توتفرنگی، زغالاخته، توت و تمشک جنگلی و اصلکاری شاهتوت. البته بهنظر من، گوجهفرنگی هم از این دسته است و میوه به حساب میآید. وقتی روی درخت یا در مغازه میبینمشان، میخندم. مدتها فکر میکردم رنگشان را دوست دارم و از خاطراتی که برایم یادآور میشوند، خوشحال میشوم. اما فهمیدم مواد معدنی آنها شادیآور است. میوههای تازه دیگر هم در من همین شعف را ایجاد میکنند اما این رنگ، جور دیگری است و منابع هم تأیید میکنند که آنها به دلیل داشتن رنگدانه بنفش بسیار مفید و شادیبخشاند و با احساس شادی ارتباط دارند.
پیش از اولین کورتونتراپی، یک پزشک عمومی من را متهم به «افسردگی» کرد. سالها گذشت تا بعد از یکسری مشکلات کاری و زندگی در سال ٨٨ چند روانپزشک را دیدم؛ حتی یکی از پزشکها گفت دلم نمیآید قرص برایت بنویسم، اما همان دکتر با قرصهای خوابآور سه روز من را تختخوابنشین کرد. ترسیده بودم؛ «ضعیف»، «لاغر»، «بیجان»، مشکلات «گوارشی» و «عفونی» و شَک ١٠ساله به «اماس» کم نبود که حالا بخواهم بپذیرم یک بیماری صرفا روانی را هم دارم.
حمله نزدیک بود و علائم بیماری در حال گسترش و محیط اطراف ناامن و استرسزا. به جای خوابآورها، ضدافسردگی تجویز شد و من دوباره عادی زندگی کردم. سه سال گذشت. عارضه دارو بود یا شرایط آن روزها که ضدافسردگی قویتری تجویز شد، عادی زندگی کردم. بالاخره، بهار امسال ورق برگشت و شاهتوتها یادم انداختند که میشود بدون دارو هم افسردگی را کنترل کرد. شاهتوتها آنقدر وفادارند که هنوز از اردیبهشت روی درختهای حیاط ماندهاند و دوماهی هست که یک قرص از سبد داروهایم حذف کردم و هر روز چند دانه شاهتوت از درخت میچینم.