مگر مرگ بزرگی، بزرگان را به یادمان آورد و استقبالی درخور با فرش قرمز! و چه دردناک است که در زمان حیات هیچگاه کسی به صرافت استقبال از او نیفتاد.
روزنامه شرق: مگر مرگ بزرگی، بزرگان را به یادمان آورد و استقبالی درخور با فرش قرمز! و چه دردناک است که در زمان حیات هیچگاه کسی به صرافت استقبال از او نیفتاد. او بارها از پلکان هواپیما پا بر خاک وطن گذاشت و هر بار سکوت بود و سرما و سالن استقبالی که خالی بود و اینک پس از آنهمه سال، فرش قرمز برای خوشایند او که بداند قدرش را بالاخره دانستیم، هرچند بسیار دیر! و اینچنین است که دیگربار مرگ به رخمان کشید گوهری از کف دادهایم بیآنکه قدرش را در زمان حیاتش بدانیم.
عباس کیارستمی یک ایرانی جهانی بود، با جهانی مختص خود. فراسوی این مرزها، هرجا که پا مینهاد قدر میدید و در صدر مینشست. بارها و بارها گام بر «فرش قرمز» گذاشت و با استقبالی باشکوه به «کاخ» جشنوارهها وارد شد؛ اما هیچگاه در وطنش از او استقبال نشد؛ چه آنهنگام که با دست پر از جشنوارهای بازمیگشت و چه آنوقت که از ساخت یک فیلم تازه. مهم این بود که او هر بار به میهن بازمیگشت و همیشه سربلند؛ تا اینجا در میان ما باشد و بماند و هر بار بیشتر از پیش به او بیاعتنا بودیم. گفته بودند «از سر شیفتگی به جشنوارهها» فیلم میسازد؛ «برای بیشتر دیدهشدن»؛ اگر اینچنین بود پس چرا او هیچگاه به «رسانه ملی» نرفت تا از سر «خودشیفتگی» به دیگران فخر بفروشد؟ چرا بارها و بارها پیشنهاد مراسم بزرگداشت خود را نپذیرفت و ترجیح داد در خلوت خود به تأملاتش بپردازد؟ تأمل درباره شعر، ادبیات، عکاسی، پرفورمنس و البته سینما. اگر در این سالها او را ندیدند، لااقل کاش دستاوردهایش دیده میشد. دستاوردهایی بزرگ که کتمان آن جفایی نابخشودنی در حق او و مردم است. کیارستمی بیش از یک فیلمساز برای میهن بود. در سالهای انزوا و ناکارآمدی دستگاه دیپلماسی، این آوازه او و فیلمهای او بود که در غرب طنین میانداخت و آنها را به صرافت بازنگری در رفتار با ایران وامیداشت. او بیآنکه خود بداند نقش «بنبست»شکن دیپلماسی کشور را ایفا میکرد.
او یکتنه در همه آن سالها در قامت یک «فرستاده داوطلب» برای مردمش «میانجیگری» کرد. حضور او در «مجامع بینالمللی» بسیاری از مسائل را حل میکرد. او هرچند دیپلمات نبود اما حضورش در فراسوی مرزها کارکرد دیپلماتیک داشت. بیآنکه دانسته باشد و بعدها ادعایی کند، بهتنهایی بار یک وزارتخانه را بر دوش میکشید. او از سوی مردم به جهان پیامرسانی میکرد؛ «پیام صلح ملتی در جنگ». در شرایطی که درِ همه مجامع بینالمللی به روی دستگاه دیپلماسی ما بسته بود، او با حضور پررنگ و تأثیرگذار، درِ یکایک آن مجامع را بر روی ما گشود. او بیتردید ثأثیرگذارترین فعال «فرهنگی» عصر ما بود. فعالی که با هر حرکتش «دستگاه سیاسی» از آن منتفع میشد و این دستاورد كمي نیست که بتوان بهآسانی از آن گذشت و نادیدهاش گرفت. اما چرا دستاوردهایش در همه این سالها نادیده گرفته شدند؟ بهویژه «نخل طلا»ی «کن» که ما و سینمای ما را در جهان به قله رساند.
با آن ماجرای پرمضحکه درِ پشتی فرودگاه و مخفیکردنش از «دلواپسان مستقبل»! آیا عامل «مرگ» دیگر بار ما را به کاستی در رفتارمان توجه داده است؟ یا اینکه دچار همان هیجانات فراگیری شدهایم که با جرقهای یکباره مشتعل میشویم و غرقابوار هم با آن رفتهایم؟ اتفاقا این همان رفتاری است که «کیارستمی» سالها از آن پرهیز داشت. در خاطرهای از او نقل شده که پس از دریافت بزرگترین جایزه عمرش، «نخل طلا»، از هیاهوی «کاخ جشنواره» خود را میرهاند و به نیمکتی در گوشه معبری پناه میبرد تا با خود خلوت کند و این بیاعتنایی به «هیاهوی بیرون» و پناهجستن به «نجوای درون» او را از بسیاری از همقطارانش متمایز میکرده است. آنقدر که ما با دریافت هر جایزه به «هیجان» میآمدیم و «زوقزده» میشدیم، او هرگز نمینشد. شاید هم بیشتر در خود فرو میشد تا آنجا که این اواخر ترجیح میداد بیاعتنا به خوشایند و بدایند دیگران، علایق شخصیاش را دنبال کند. علایقی که ریشه در «شینتو» داشت. این را «سعید حجاریان» رمزگشایی میکند.
«راه» و «جاده» در آثار کیارستمی، چه در فیلمها و چه عکسها، عنصری تثبیتشده است. عنصری مرکزی که قرار است رویدادها در طول آن شکل بگیرند. علاقه به «شینتو» درنهایت کیارستمی را به «مهد» آن رساند تا آخرین اثر سینماییاش را در آنجا بسازد. «مثل یک عاشق» ادای دینی است به خاستگاه «شینتو». اما او از ابتدا چنین نبود. او از «تردید» در فیلم کوتاه «نان و کوچه» آغاز کرد. با «پرسشگری» در «قضیه؛ شکل اول، شکل دوم» در ابتدای انقلاب ادامه داد. با «امید» در «زندگی و دیگر هیچ» به بلوغ رسید و با «عشق به بشریت» در «مثل یک عاشق» به پیری رسید. عباس کیارستمی، انقلابی نبود. اینکه در نخستین روزهای انقلاب همرنگ با دیگران منقلب نمیشود و مبتکرانه با «طرح مسئله»ای، بزرگان و مسئولان را به چالش میکشد، نشانه «خرد» اوست. فیلم مستند «قضیه؛ شکل اول، شکل دوم» سرآغاز دوره تازه زندگی هنری اوست. سال ١٣٥٧، سرآغاز دوره جدید تاریخ یک ملت و دوره جدید تاریخ هنر یک مرز و بوم است. از همین رو میتوان دوره نوین تحول در هنرمندی جستوجوگر را جدی گرفت. او از آن پس، سالهای پیشرو را با پرسشگری ادامه میدهد. پرسشگری او برای مخاطبان آثارش افقهای تازه میگشود.
«مشق شب» در زمره همین آثار است. فیلمی بهغایت ساده، اما بهشدت تکاندهنده از وضعیت نظام آموزشی کشور. از فیلم «خانه دوست کجاست؟» نماد «جاده» وارد آثار او میشود. جاده روی تپه «خانه دوست کجاست» را خودش طراحی میکند و میسازد. از آن پس جاده دیگر او را رها نمیکند و مدام با او هست. در «سهگانه زلزله» این جاده است که او را فرا میخواند تا با دوربین کنکاشگرش آن را بپیماید و زندگی را درون آوارها جستوجو کند. در منظر او، آن روی زلزله، زندگی است و امید که میتواند مردم را زیر سرپناهی گرد یک تلویزیون کوچک جمع کند تا شبی شاد را با تماشای فوتبال سر کنند و عشق که زیر درختان زیتون شکل میگیرد و باد که تخیل ما را تا دوردستها با خود میبرد و پژواکی میشود در کوههای اورامان و شنهای نرم زیر پای کودکان پابرهنه در «آ، ب، ث، آفریقا». داستان جاده در آثار او، داستان خود اوست. داستان روح جستوجوگری که برای دانستن قرار ندارد. او از آن پس با جاده ماند و با آن زندگی کرد. به هر جا که خواست، سر کشید و از معبر آن به آدمها رسید. او آدمها را از آن پس، درون جاده پیدا کرد و با آنها همسفر شد.
سفر به درون آدمها و حتی مرگ. زمانی که به «طعم گیلاس» رسید. در طول سالها سفر «جاده»ای، بسیاری به تقلید از او پرداختند و بسیاری به افتخار رسیدند. این همان راه کیارستمی است که خیلیها را به شهرت رساند. «جعفر پناهی» و «بهمن قبادی» دو چهره شاخص این راهاند. راه کیارستمی، راه افتخار بود. او از «راهی که ساخت» هرگز منحرف نشد. و در آخر ما را برای مشایعت خود به آن فراخواند، آنچنان که میخواست نه آنچنان که ما میخواستیم و این «آخرین نمای» جادهای او بود. جادهای که او سالها در آن سفر کرد. جهان کیارستمی، جهان «درنگ بشری» است. جهانِ «تأمل» درباره جهان. او مدام یادآوری میکند؛ از مسیر جاده «امید» افق «صلح» دستیافتنی است. او سفیر صلح ملتی بود که افقها را فراتر از «بینشهای ایدئولوژیک» میبرد و در شرایط جنگ با ملتها از صلح سخن میگفت. و شاید از همین روست که تکرارناشدنی است. او داعیه بزرگی نداشت. تنگنظری در نزد او جایی نداشت. در جهان او برای همه، جا بود. به همین دلیل است که دستیارانش تا آخر عمر به او وفادار ماندند؛ حتی بازیگران نابازیگرش.
او «رماننده» نبود؛ «آشتیجو» بود. با اینکه سالها به او جفا شد اما هرگز گله نکرد و اگر کرد، نجوایی درگوشی بود تا کسی را نیازارد. در جهان او همواره فرصت برای حل اختلاف بود. مجالی برای گفتوگو و درنگ. او گفتوگو با جهان را سالها پیش از اصلاحات آغاز کرد، پیشتر از آنکه «گفتوگوی تمدنها» طرح شود. در جهان او مخالفان هم محترماند، حتی دلواپسان. از همین روست که سوگواران او پرشمارند.