راهروی دادگاه خانواده شلوغ است و هر کدام از زنان و مردان در دنیای خود به سر میبرند. یکی عصبی است و فریاد میزند، دیگری گوشهای آرام ایستاده و اشک میریزد. وکلا با موکلهایشان گفتوگو میکنند و از روند پرونده میگویند. اما در همه این شلوغیها دختربچهای که عروسکی در دست دارد توجهم را حسابی جلب میکند. رفتارش را زیر نظر میگیرم. نجوای کودکانه و دلنشینی دارد، عروسکش را محکم در آغوش میگیرد و برایش لالایی میخواند. در رؤیای شیرین خودش غرق است و هرازگاهی به دور و برش نگاهی میاندازد. بعد هم به طرف مادرش که روی نیمکت دادگاه نشسته میآید.
کنار زن جوان مینشینم و میخواهم از سرنوشتش بگوید. نگاه بیرمقی به من انداخته و دختر 2 سالهاش را روی پاهایش میکشد و بعد هم آرام آرام برایش شعر میخواند. سپس رو به من میگوید: از کجا شروع کنم از ظاهرسازیهایی که چشمانم را کور کرد و دو دختر کوچولوام را بیپدر کرد یا از سادهلوحی و مطلقه شدنم.
زن جوان با مرور خاطرات گذشته گفت: حتی قرار بود به جای گرفتن عروسی آنچنانی هزینه آن را خرج سفر خارجی کنیم اما بعد از برگزاری مراسم عقد خیلی ساده و بدون جشن عروسی تنها به چند شهر داخل کشور سفر کردیم و خبری هم از مسافرتهایی که وعدهاش را داده بود نشد.
زن دلشکسته ادامه داد متأسفانه من زندگیام را با وجود ثروت آنچنانی شوهرم و دو فرشته کوچولویمان باختهام چرا که حمید بیمسئولیت است و حالا که خدا دو دختر به ما داده میگوید من و بچههایم را نمیخواهد. چرا که او هر دوبار که متوجه شد فرزندمان دختر است ناراحت شد و گفت پسر دوست دارد. به همین خاطر سر هر مسألهای با من دعوا راه میاندازد. دائم هم پول و ثروت خود و خانوادهاش را به رخم میکشد؟ یا میگوید چرا چاق شدی؟ باور کن با بیمنطقیهایش کلافهام کرده. دائم در رژیم هستم تا وزن ایده آل همسرم را به دست بیاورم ولی افسوس که تلاشهایم برای حفظ زندگیمان بیفایده است. او 5 ماه است که ما را ترک کرده و از خانه رفته. البته گهگاهی دخترانمان را میبیند. در آخرین دیدارمان هم گفت: دیگر حاضر به ادامه زندگی مشترک نیست. حالا هم نمیدانم سرنوشت دختران کوچولویمان چه میشود. باید کار پیدا کنم و...