در این گزارش به داستان یک مأمور انگلیسی که آمریکا را وارد جنگ جهانی دوم کرد می پردازیم.
تاریخ ایرانی: «ویلیام استیونسون کاملاً شوکه شده بود. لحظاتی پیش افرادش پیامی رادیویی از یک ایستگاه مخفی نازیها در نیویورک را شنود و کشف کرده بودند. سرپرست جاسوسان بریتانیایی در ایالات متحده آمریکا کشف کرد که یک ملوان در قبال دریافت پول مسیر کشتیها را به نازیها لو داده است. این کشتیها در واقع از آن دنیای جدید یعنی ایالات متحده، اسلحه به مقصد بریتانیای کبیر حمل میکردند و به این ترتیب به هنگام عبور از آتلانتیک به اهدافی سهل برای زیردریاییهای آلمانی بدل میشدند.
کوتاه مدتی پس از آن بود که استیونسون محل اقامت آن خائن به وطن را پیدا کرد و با عزمی جزم از دفترش در مرکز تجاری راکفلر نیویورک که در واقع مقر دفتر هماهنگیهای امنیتی انگلستان یا همان BSC بود، بیرون زد. BSC نیز در واقع بخش ضد تروریستی و سازمانی اینتلیجنت سرویس انگلستان محسوب میشد. هنگامی که استیونسون دیرهنگام به دفترش بازگشت یک مأمور افبیآی به او گفت: «باید این پسرک خائن را به سزای عملش برسانیم» و استیونسون در حالی که بر روی گوشهای از میز تحریرش مینشست، گفت: «این کار انجام شد.» آن مأمور آمریکایی در آغاز این حرف همکار انگلستانی اش را یک شوخی تلقی کرد اما چیزی نگذشت که جسد بیجان آن ملوان در یک زیرزمین پیدا شد.
در بازکن باارزش
این داستان که زمانی بین ژوئیه 1940 و دسامبر 1941 اتفاق افتاده بود، بعدها به دست «ایان فلمینگ» خالق آن جاسوس افسانهای یعنی جیمز باند رسید. در واقع فلمینگ این داستان را بارها از «جی. ادگار هوور»، رئیس افبیآی شنید. فلمینگ بعدها یعنی در سال 1962 در مصاحبهای با نشریه ساندیتایمز فاش کرد به شدت تحت تأثیر تواناییهای استیونسون قرار گرفته بود: «جیمز باند نسخه رمانتیک یک مأمور است اما استیونسون به اصطلاح اصل جنس است.» فلمینگ اما با این شخصیت محبوب خود در خلال جنگ دوم جهانی و زمانی که به عنوان افسر رابط در نیروی دریایی انگلستان خدمت میکرد، آشنا شد. فلمینگ در کنار دیگر ماموران جاسوس از جمله «ادوارد یئو توماس» انگلستانی و «دوسکو پوپوف» جاسوس دوجانبه یوگسلاو (همان ماموری که پیشاپیش در مورد حمله پرل هاربر به آمریکاییها هشدار داده بود)، یکی از الگوهای جیمز باند به شمار میآمد.
ویلیام استیونسون نیز به مانند قهرمان رمان و بعدها فیلمهای سینمایی جیمز باند، یک زندگینامه دارد. او در سال 1896 و در دومینیون کانادا متولد و در جنگ جهانی اول در فرانسه و علیه آلمان وارد جنگ شد. اوایل به عنوان سرباز پیاده در سنگرها و خاکریزها به سر برد و بعدها در کسوت خلبان جنگی خدمت کرد. هنگامی که فرانسویها به اشتباه هواپیمای استیونسون را هدف قرار دادند، به اسارت آلمانها درآمد. در اکتبر سال 1918 به وسیله یک در قوطی بازکن جدید که خودش ابداع کرده بود، از اردوگاه آلمانها فرار کرد و در مقام سرباز سابق، یک شرکت امور نظافت خانهها تأسیس کرد و از این راه ثروت زیادی به دست آورد.
استیونسون در سال 1924 و طی سفر به برلین بار دیگر یک مأموریت جاسوسی امنیتی انجام داد. او در آن سفر یک نسخه از ماشین رمزنویسی آلمانیها را در یک مغازه کشف و آن را به سرویس اطلاعات و امنیت بریتانیا تحویل داد. همین کار موجب شهرت وی در سازمانهای اطلاعاتی انگلستان شد و از همین رو در خلال جنگ جهانی دوم استیونسون به ماموریتی بسیار حیاتی و مهم اعزام شد.
استیونسون در روز 21 ژوئن 1940 با نام رمزی «دلیر» به نیویورک وارد شد. او در واقع از سوی شخص سر وینستون چرچیل، نخستوزیر انگلستان به عنوان فردی بسیار مهم به آمریکا اعزام شده بود و مأموریت او برای انگلستان جنبه کاملاً حیاتی داشت. انگلستان تنها قدرت اروپایی بود که همچنان در برابر ارتش هیتلر مقاومت میکرد. استیونسون مأموریت داشت که به هر وسیله ممکن و به هر قیمت ایالات متحده آمریکا را به نفع انگلستان وارد جنگ کند و صد البته این به هیچ عنوان مأموریت سادهای نبود زیرا نزدیک به هشتاد درصد از مردم آمریکا هرگونه مشارکت در این جنگ را رد میکردند.
مرد چاق کوچولو
مأمور انگلستانی با عجله هر چه تمامتر به جلب و جذب همکارانی برای خود پرداخت. در دفاتر BSC برای استتار و رد گم کردن، تابلویی با عنوان «اداره گذرنامه» وجود داشت و در پایان جنگ دوم جهانی نزدیک به 3 هزار زن و مرد برای استیونسون در آمریکا، کانادا و کارائیب کار میکردند. پرزیدنت فرانکلین دی. روزولت نه تنها از مأموریت مخفی استیونسون اطلاع کامل داشت بلکه به عنوان رئیسجمهور ایالات متحده در حد امکان به او کمک کرد تا بتواند این مأموریت را به انجام رساند. هوور، رئیس افبیآی نیز دستور داشت که به صورت نامحسوس از BSC پشتیبانی کند. جالب آن که نویسنده سخنرانیهای رئیسجمهور آمریکا قبل از آن که روزولت از محتوای سخنرانی خودش خبر داشته باشد آن را در اختیار استیونسون قرار میداد!
این مأمور انگلستانی هر آن چه در توان داشت، علیه دشمنی به نام آلمان به کار گرفت. زمانی در سال 1941 BSC دو کارخانه بطریسازی به نامهای «کمپ ایکس» و «ایستگاه ام» در کانادا تأسیس کرد. در این کارخانهها در واقع بمبهای پرتابی استتار شده و اونیفرمها و نقشهها و گذرنامههای جعلی تولید میشد. استیونسون در پایان سال 1941 موفقیت ویژهای به دست آورد به این صورت که توانست به لطایفالحیل برزیلیها را با محصولات کائوچوییشان که اهمیت جنگی زیادی داشت، به اردوگاه دشمن یعنی ایتالیا و آلمان نفوذ دهد. استیونسون با این کار در واقع تنها این هدف را دنبال میکرد که خطوط هوایی لاتی ایتالیا را از کار بیاندازد. همان خطوط هوایی که ارتباط میان ایتالیا و برزیل را امکانپذیر ساخته بود. استیونسون برای نیل به این هدف مهم نامهای جعلی، ظاهراً از مقر اصلی لاتی در رم، به وینچنزو کاپولا، رئیس شرکت هواپیمایی در ریودوژانیرو ارسال کرد. او در این نامه از گتولیو وارگاس، رئیسجمهور مستبد برزیل با عنوان توهینآمیز «مرد چاق و کوچولویی در جیب آمریکاییها» یاد کرده بود. در این نامه آورده بود که ایتالیا از حزب فاشیست برزیل یعنی همان حزبی که طرح سرنگونی وارگاس را داشت، حمایت میکند. از سوی دیگر BSC نیز به شدت تلاش میکرد که این نامه از دفتر رئیسجمهور برزیل سردرآورد. این اتفاق افتاد و وارگاس خشمگین نه تنها لاتی را منحل کرد بلکه کاپولا را به زندان انداخت و قطع رابطه کشورش با آلمان و ایتالیا را اعلام کرد. وارگاس در اقدام بعدی خود در سال 1942 رسماً به این دو کشور اعلان جنگ داد.
به زندان افتادن کاپولا برای وی شانس بزرگی بود زیرا ماموران BSC قصد داشتند که هواپیمای او را در آسمان منفجر کنند. البته شخص استیونسون با کشتن کاپولا موافق نبود و این کار را زیادهروی میدانست اما هیچ ردپایی از دخالت انگلستانیها در این موارد به دست نیامد زیرا آن کارخانه یعنی ایستگاه ام برای نوشتن این نامه یک ماشین تحریر مخصوص ساخته و پس از تایپ نامه آن ماشین تحریر نابود شده و بقایایش در هودسون ریور نیویورک ریخته شد تا هرگونه رد پایی محو و نابود شود.
استیونسون در مورد تاثیرگذاری و نفوذ به افکار عمومی آمریکا نیز تلاشهای زیادی به خرج داد. او برای این کار در آغاز یکی از مامورانش را به موسسه نظرسنجی گالوپ فرستاد و این مأمور بسیار زرنگ نیز نتایج نظرسنجیها را دستکاری کرد. افزون بر آن یکی از ماموران و به عبارتی یکی از آن جاسوسهای زن زیبا را با پل پترسون ناشر روزنامه «بالتیمور سان» آشنا کرد و جالب آن که این جاسوس یک شاهزاده و نوه ملکه ویکتوریا بود. در همین حال هوور، رئیس افبیآی نیز سردبیران روزنامههای کوچک را برای درج مقالاتی به نفع حضور آمریکا در جنگ تحت فشار گذاشت. به موازات این اقدامات، BSC یک ایستگاه رادیویی بینالمللی نیز به نام رادیو یونیورسیتی افتتاح و از طریق آن بر احساسات جنگطلبانه مردم آمریکا میدمید.
در همین حال و از طریق همین رسانهها شمار زیادی از سیاستمداران مزاحم آمریکایی به صورت سیستماتیک بیاعتبار شدند. از جمله این افراد سناتور جمهوریخواهی به نام جرالد نای بود که از طریق همین رسانهها متهم شد که یک معشوقه نازی دارد و همزمان عکسهایی جعلی از ملاقات همحزبی او به نام همیلتون فیش با فاشیستهای آمریکایی منتشر شد و از همان زمان بود که شهرت این سناتورها خدشهدار شد و آنان را خانهنشین کرد.
ویلیام استیونسون بالاخره در روز 7 دسامبر 1941 و با کمک ژاپنیها به هدف خود رسید. در آن روز یک کشتی جنگی ژاپنی بدون هرگونه اخطار به پایگاه دریایی آمریکا در پرل هاربر هاوایی حمله کرد. چهار روز پس از آن بود که هیتلر به ایالات متحده اعلان جنگ داد و بدین ترتیب آمریکا به صورت رسمی به متحد بریتانیا بدل شد.
استیونسون اما در نیویورک ماند و برای تشکیل سازمان «او اس اس» که سلف سیا به شمار میرود به آمریکاییها کمک کرد. او به دلیل خدماتش به لقب شوالیه مفتخر شد و بعدها برای گذران دوران بازنشستگی در جزایر برمودا اقامت گزید. او به عنوان مردی که بزرگترین مارتینیهای آمریکا را با هم مخلوط میکند، در خاطره ایان فلمینگ ماندگار شد.»