خبرگزاری مهر: علی اکبر عبدالعلیزاده، روند دریافت یادداشت برای مهدی فخیمزاده در کتاب جشنواره فیلم فجر ۳۴ را روایت کرد.
علی اکبر عبدالعلیزاده کارگردان و فیلمنامه نویس در یادداشتی نوشت: «برای هنرمندانی كه در سی و چهارمين جشنواره فيلم فجر مورد تجليل قرار گرفته اند مبنا را بر ارايه زندگينامه حرفه ای در كتاب جشنواره قرار دادم. همچنين به نظرم رسيد اولين مواجهه هنرمند با سينما را در قالب يادداشتی به قلم هنرمند عزيز ديگری روايت شود. حالا برای هر هنرمند می بايست گزينه مناسبی پيدا می كردم. به نظرم رسيد داوود ميرباقری بهترين گزينه ای است كه می تواند برای مهدی فخيم زاده متنی را قلمی كند. اين ايده را با فخيم زاده عزيز در ميان گذاشتم و كاشف به عمل آمد كه ميرباقری اين روزها سخت مشغوليت دارد. از جناب فخيم زاده پرسيده ديگر چه گزينه ای را در نظر دارد. ازآنجا كه ايشان بی تعارف است و شديدا از تعارفات معمول دوری می كند گفت: اين روزها چه چيزی می توان نوشت كه در مورد من تازگی داشته باشد. معمولا اين نوشته ها به خالی بندی و تعارف تبديل می شود كه آن هم برای علاقمندان سينما كاربردی ندارد. از او انكار و از من اصرار و در نهايت قرار شد بخش های مناسبی از كتاب سينما و من (زندگینامه مهدی فخيم زاده) به انتخاب خودش برای انتشار آماده شود با اين پیش فرض كه اولين مواجهه او با سينما را روايت كند.
آنها كه با اين فيلمساز دوست داشتنی همنشينی دارند می دانند تا چه حد اهل قول و قرار و وفای به عهد است و تا چه ميزان در زمانبدی دقيق. روز جمعه فردای همان روز شماره صفحات انتخابی را برايم تلفنی خواند و پاراگراف های مورد نظر را مشخص كرد. متن را كه آماده كردم ديدم در صفحه حدود ۳۰۰ كلمه برای يادداشت در نظر گرفته ايم ولی متن مورد نظر ۱۱۰۶ كلمه است. ماجرا با او در ميان گذاشتم و گفت ريش و قيچی دست خودت. كار سخت شد. متن آنچنان شيرين و روان و خواندنی است كه من با اين همه سال جلادی متون بلند هم دلم نمیآمد به آن دست بزنم. اما چاره ای نبود و دست به قيچی شدم و با سختی متن مورد نظر را به ۵۰۰ كلمه رساندم. آنچه پيش روی شماست متن كامل است با اين توضيح كه بخش های كوتاه شده ميان دو خط تيره قرار گرفته است.»
روايت اولين برخورد با سينما كه مهدی فخيم زاده را درس خوان كرده است:
«مهدی فخيم زاده: من تو جنوب شهر به دنيا اومدم. يه جايی اطراف خيابان بوذرجمهوری، دور و ور سبزه ميدون و پاچنار، پايينتر از درخونگاه. يه جايی به اسم تكيه حاج رجبعلی، يه سر اين تكيه میخورد به كوچه كليسا و بازارچه قوامالدوله، يه سرش به گذر وزير دفتر و يه سرش به درخونگاه. نمیدونم هنوز همونجوری باقیمونده يا نه، ولی اون روزا از تكيه كه عبور میكردی میرسيدی به كوچه كليسا. بهش میگفتن كوچه كليسا، چون يه خورده پايينتر از اين كوچه و بالاتر از بازارچه قوامالدوله كه هنوزم تقريبا به همون شكل باقیمونده يه كليسا بود. خونه ما توی يكی از بنبستهای همين كوچه كليسا قرار گرفته بود. یازده سال اول عمرم را تو همين خونه گذروندم. شش سالم بود كه منو گذاشتن تو يه مدرسهای به اسم جعفری كه تو كوچه ميرزاحسين خان بود. - اگه الان آدرس دقيق اين كوچه را بخواين درست نمیدونم كجا بود. گمونم پايينتر از كليسا بود و به بازارچه قوامالدوله نمیرسيد، ولی مطمئنم كه نزديك يه حمومی بود به اسم حموم ميرزاحسين خان كه بابام هر پونزده روز يك بار صبح زود دست من رو می گرفت و میبرد به اين حموم. شايد هم اسم كوچه چيز ديگهای بود و من خيال میكنم اسمش كوچه ميرزاحسين خان بوده. خلاصه يك سال توی اين مدرسه بودم. بعد نمیدونم به چه دليلی از اين مدرسه درم آوردن و گذاشتن تو يه مدرسه ديگه به اسم هدايت كه زير بازارچه قوامالدوله بود. تا كلاس چهارم اينجا بودم. - البته دوم ابتدايی رو دو سال خوندم و نكته عجيب اينكه همون موقع متوجه شدم كه من نسبت به بچههای ديگه از هوش كمتری برخور دارم. چون اونا مسائل رياضی را میفهميدند و من به وضوح می فهميدم كه نمیفهمم. حالا فكر نكنين كه اين مسائل رياضی كه من نمیفهميدم جبر و مثلثات و حساب استدلالی بود، نه از همين جمع و تفريق و ضرب و تقسيم سر درنمیآوردم.
وقتی كلاس دوم رد شدم، برادر بزرگترم حسن آقا خرم رو چسبيد و گفت: يا درس میخونی يا پدرتو درمیآرم. سر همين ماجرای درس خوندن و نخوندن بود كه برای اولين بار رفتم سينما. - حسن آقا هفت سال از من بزرگتره، يعنی وقتی من شيش هفت سالم بود، اون سيزده چهارده سالش بود. ولی بر خلاف من كه تا قبل از هشت سالگی ببو بودم و از سنم كمتر حاليم بود و قدرت دفاع از خودم رو نداشتم، اون زبر و زرنگ و سر زبون دار بود و هميشه اعتماد به نفس زيادی داشت.
نقل میكنن: يه بار تو خونه صدای شطرق شنيده میشه، همه متعجب میپرسند اين چه صدايی بود؟ حسن آقا كه پنج شيش سالش بود، مياد جلو میگه که من بودم، رفتم جلو يه كشيده از آقا جون خوردم و برگشتم.
يك روز بعد از اينكه سر درس نخوندن كتك مفصلی از حسن آقا خورده بودم، با اخم گفت: برو لباس بپوش میخوايم بريم سينما. من تا اون موقع فقط اسم سينما به گوشم خورده بود. يه چيزايی هم از بچهها و فك و فاميل شنيده بودم، ولی نمیدونستم چه جور جایيه. لباس پوشيدم و همراه حسن آقا بدون اينكه به كسی بگيم از خونه زديم بيرون.
-حسن آقا هر جا دلش میخواست میرفت. از هيچ كس هم اجازه نمیگرفت. خودش تصميم میگرفت، خودش هم عمل می کرد. اصلا كسی نبود كه ازش اجازه بگيره. بابام كه سركار بود و مادرم بعد از ظهرها يا میرفت مسجد يا خونه فك و فاميل. -
از تكيه حاج رجبعلی و درخونگاه كه گذشتيم، اومدیم تو بوذرجمهوری و رسيديم به جايی كه ده پونزده نفر جلوش جمع شده بودند. سر در بزرگی داشت و عكسهای گندهای بالای درش چسبونده بودند. فهميدم سينما همين جاست. اين سينما جهان بود كه سالها تو خيابون حافظ پايينتر از پارك شهر قرار داشت و اين اواخر ديدم كه خرابش كردند و ديگه اثری ازش نيست. حسن آقا رفت جلو و يه چيزی به يارو گندهه که جلوی در وايساده بود گفت و اونم يه نگاهی به حسن آقا و من انداخت و يواشكی دستش رو كج كرد و انگشتاش را تكون داد كه لابد معنيش اين بود كه پول بده، چون حسن آقا بلافاصله دستش رو كرد تو جيبش و يكی دو تا سكه دوزاری (دوريالی) و دو تا ده شاهی گذاشت كف دست يارو. اونم ما رو هل داد تو سالن انتظار. به در و ديوار سالن كلی عكسهای بزرگ چسبونده بودن كه من با ولع نگاشون میكردم و دنبال حسن آقا میدويدم. رفتيم جلوی يه در كه پرده داشت و يه جوونكی جلوش وايساده بود. حسن آقا با انگشت به كنترلچی اشاره كرد. جوونك بعد از اينكه كنترلچی سرش رو تكون داد، از جلوی در رفت كنار و گفت: برين جلو بشينين.
رفتيم تو سالن. همه جا تاريك بود. فقط آدمهايی رو پرده تكون میخوردن و اينور و اونور میرفتند. حسن آقا گفت: يه دقيقه همين جا وايسا.
نفهميدم چرا، ولی نپرسيدم. فقط گفتم: چشم.
چنان هيجانزده بودم كه حال سؤال و جواب نداشتم. بعدها فهميدم واسه اين وايساديم كه چشممون به تاريكی عادت كنه. حسن آقا دست من رو گرفت و رفتيم تو رديف اول از جلو نشستيم. فيلم عربی بود و آدمها عربی حرف میزدن و هرچند وقت تصوير سياه میشد و يه نوشته میاومد و همه سالن دسته جمعی اونو میخوندند. چنان هم همهای راه میانداختند كه من اولش ترسيدم و جابهجا شدم. حسن آقا نگاهی به من انداخت و گفت: نترس اونايی كه سواد دارن برای اونايی كه سواد ندارن میخونن.
گفتم: تو برای من نمیخونی؟
گفت: نخير، تو كلاس دومی، خودت بايد بخونی.
ولی من احتياجی به سواد نداشتم و نمیخواستم بدونم به هم چی میگند. بهتزده بودم. بهتزده موجوداتی كه اينجوری شلنگ تخته میانداختن و اينور و اونور میرفتن و دهنشون رو میجنبوندند. - الان از اين فيلم هيچی يادم نمیآد. فقط يادمه که تو يه باغ يا جنگل، آهويی داشت واسه خودش میچرخيد كه يه مردی پيدا شد و زد زير آواز. آوازش اونقدر قشنگ و حزنانگيز بود كه آهو هم شروع كرد به گريه و اشك از چشمانش سرازير شد. همين جا بود كه بغض منم تركيد و طوری كه حسن آقا نفهمه شروع كردم به گريه كردن. -
اولين تجربه من از سينما وسيلهای شد برای تشويق من به درس خواندن كه البته خوب جواب داد.»