یادداشت دریافتی-
امیر بلالی چروده؛ این خطوط مختصر تنها ضمیر یک روشنفکر خیالی با خودش است و همهی این اوهام ساختهی ذهن نابالغ نگارنده است.
من یک روشنفکرم، مدتی است احساس تنهایی شدیدی دارم.
من کتاب می خوانم، بیش از توان چشمانم در یک شبانه روز، پژوهش می کنم، آنقدر که دیگر موضوعی برای پرداختن نمی بینم.
روشنفکری دنیای زیباییست. احساس نگاه خاص توده از فرودست، لذتی دلچسب و حسی غرور آفرین است.
توان اعتماد به مردم جامعه ام را ندارم یا شاید رسالت روشنفکری ام این توان را از من گرفته است.
کنش ها و واکنش های مردم این جامعه بویی از عقلانیت نبرده است. مطالبات پوچشان، تحلیل های سطحی شان یا حتی نگاه معصومشان در فعالیت های فکری و تحلیلی یا حرکت های مدنی آزارم می دهد.
گمان می کنم بغض عقب ماندگی های این جامعه که در گلویم سنگینی می کند، همین مردم اند که نمی توانند روشنفکر باشند.
وقتی به بهترین دانشگاه محل تدریسم می روم، یا در جمع دوستان روشنفکرم هستم، لحظه های خالی گلویم از بغض است.
این جاها خوب است.
با خیال راحت هرچه که می خواهم به جامعه و مردمش نسبت می دهم و هر چه که دوست دارم در موردشان بشنوم را می شنوم. می نالم از این مردم کج فهم ناآشنا با روشنفکری و درک و شعور و منزلت خاص اجتماعی.
این جمع ها را دوست دارم، جمع هایی که هرکس می آید تا قدرت تفکرش را به رخ دیگری بکشد، جمع هایی که از فرادست آن چنان به فرودست جامعه می نگرد که نظریاتش را تا حد وحی منزل ارائه می کند.
دانشگاه با دانشجویان کتابخوان و فلسفه دان را به استقبال می روم. در اوقات مضاعف با دانشجویان پر پیمانه ام از مباحثات لذت می برم. گاهی آن ها را تشویق می کنم بر سر حل مسائل پیش رو انسجام پیشه کنند، و به اجماع دست پیدا کنند.
فکر به تنها بودنم از همین انسجام و اجماع آغاز شد. روزی که به مرگ اندیشیدم یافتم که چقدر فرصت تنگ است و برای دوست داشته شدن چه زمان هایی که از دست رفته است. چه فرصت هایی بوده که در کنار هم به زیبایی سپری نکردیم.
یافتم که چقدر تنها هستم. با فکر کنار هم بودن یافتم که می توان یک انسان به اندازه همه جمعیت کشورش اظهار وجود کند و زندگی کند. یافتم که دایرهی انسان های موجود در پیرامونم چه قطر کمی دارد.
همه چیز از انسجام شروع شد، از تشویق دانشجویانم و دوستان روشنفکر جوانم به انسجام و اتحاد برای حل مسائل جامعه شان.
همه چیز از آنجا شروع شد که از خود پرسیدم انسجام چگونه ایجاد می شود؟
توده که شعور، درک و فهم انسجام را از نظر من روشنفکر دارا نیست. من روشنفکر هم با رسالت و وجههی علمی و خدایی که برای خود ساخته ام، فرصت در کنار توده بودن و یا ایجاد یک سطح عملیاتی منسجم برای حل مسائل جامعه را از خود گرفته ام.
به راستی ما چه کرده ایم؟ من سال هاست در کنار دوستان روشنفکرم کتاب می خوانم و هر کداممان می تواند مسیر عقلانی هزاران نفر در یک جامعه را ترسیم کند. چرا چوب لای چرخمان ما را به حال رشد و توسعه رها نمی کند؟
آیا توده مقصر است که مرا در مرتبهی خدایی تفکر می نگرد؟ یا من مقصر بوده ام که توده را در مرتبهی بندگی تفکر خود دیده ام؟ شاید هم هر دویمان مقصر باشیم.
اما دست کم در مورد خود می دانم که سال هاست خود را با نادیده گرفتن واقعیات جامعه ام تنها کرده ام. شاید ادراک را به نیکی بیان کرده باشم، اما در حوزه کردار خود را تافته ای جدا بافته خوانده ام.
شاید اگر به عقب برمی گشتم، همه کارهایی را که تا کنون برای ارتقای تفکر خود کرده ام را باز از سر می گرفتم اما هرگز خود را در چارچوب های روشنفکری خاص این جامعه قرار نمی دادم، تا بتوانم هم به ارتقای جامعه ام دست یاری دهم و هم چنین احساس تنهایی در من رخنه نکند.
نکته: در سراسر این ضمیر اشاره ای به طبقه متوسط نشده است. این طور می نماید که زمینه این جامعه با آن نا آشناست.
فیلسوفان فقط جهان را به شیوه های گوناگون تعبیر کرده اند، ولی هدف تغییر آن است. (کارل مارکس)