«صبح هفدهم مردادماه پیش از آنکه طالبان بهطور کامل وارد شهر شوند، یک دسته از مردان مسلح به در کنسولگری یا همان سفارت موقت ما میآیند. این خاطره را تنها بازمانده آن فاجعه که بهنحو معجزهآسایی نجات یافت نقل میکند؛ کارمند دبیرخانه سفارت آقای «اللهمدد شاهسون». این گروه ده – دوازده نفری مسلح وارد ساختمان شده، بچهها را در یک اتاق در زیرزمین محبوس کرده و با اشاره به تلفنی که در آن اتاق بوده، فرمانده آنها میپرسد: «از این تلفن میشود به پاکستان هم زنگ زد؟»
و هنگامی که پاسخ مثبت بچهها را میشنود، سراغ خط دیگرش را میگیرد که در اتاق طبقه بالا بوده است. به گفته آقای شاهسون این فرد برای تلفن زدن به آن اتاق میرود. ایشان میگوید نمیدانم چند دقیقه گذشت که همان مرد که فارسی را هم به لهجه پاکستانیها حرف میزد، همراه چند مسلح دیگر برگشت و بدون مقدمه و بهصورت ناگهانی شروع به تیراندازی بهسمت بچهها کردند.
اینجا شش تن از بچهها از جمله سردار شهید محمدناصر ناصری در دم شهید میشوند. آقای شاهسون میگوید: «من تیر به پایم خورده و زیر جسد بچهها مانده بودم. بلند شدم و صدای پای مهاجمان را شنیدم که بهسرعت از ساختمان خارج میشدند. شهید نوروزی هنوز زنده بود و ناله میکرد: «شاهسون سوختم! خلاصم کن!»
شهید نوری کارمند بخش کنسولی سفارت هم تیرهایی به پا و شکمش خورده اما هنوز زنده بود و تقاضای کمک میکرد. بقیه همه درجا شهید شده بودند.» ایشان نقل میکند: «از رفتن مهاجمان که مطمئن شدم بیرون آمدم. عدهای از مردم و نیروهای مسلح ضدطالبان از کوچه کنار کنسولگری در حال فرار بودند. من هم آمدم با آنها همراه شوم که از حسینیه کنار کنسولگری، کسی صدایم کرد. او یک همکار افغان ما و راننده بچهها بود. در حسینیه را باز کرد و رفتم داخل. هرچه اصرار کردم حاضر نشد همراهم بیاید تا شاید بتوانیم شهید نوری را که ممکن بود هنوز زنده باشد بیاوریم. حدود چهل دقیقه بعد درحالیکه از پنجره حسینیه که مشرف به ساختمان کنسولگری بود مرتب مراقب اوضاع بودم، تازه طالبان به آنجا رسیدند و یکی از فرماندهان ارشد آنان که بعدها معلوم شد «عبدالمنان نیازی» بوده است، با نیروهایش داخل ساختمان شد.»
طالبان بعدها و به کرات و با اصرار دخالت در این فاجعه را تکذیب کردند. بیچارهها درست هم میگفتند. وقتی مولوی عبدالمنان نیازی به کنسولگری ما میرسد، با جسد بیجان ۹ تن از بچههای ما روبهرو شده است! اما چهکسی بچههای ما را و چرا این چنین وحشیانه قتلعام کرد؟ بعدها سرنخهایی به دست ما آمد که همه راهها را به اسلامآباد میرساند»
جعفریان در ادامه گزارش مفصل خود که به مصاحبههایی که برای مستندی که در این باره ساخته است اشاره میکند و مینویسد : «نگارنده مستند مفصلی در اینباره ساخت،بسیار کسانی را دید و به خود آن ساختمان در مزارشریف رفت و اللهمدد شاهسون را نیز با خود برد تا به دقت صحنه بازسازی شود. ما حتی با «وحیدالله مژده» از سران سابق طالبان مصاحبه کردیم و او هم بهشدت دخالت طالبان را تکذیب میکرد. منطقی هم میگفت؛ اجساد دیپلماتها به چهکار میآمدند؟ میشد از آنها بازجویی کرد و اطلاعات مهمی به دست آورد؟ میشد بهعنوان گروگان از آنها برای فشار آوردن به ایران بهره برد؟ اگر هدف گوشمالی ایران بود، میشد در یک درگیری ساختگی دو سه نفر را زخمی کرده یا به شهادت برسانند. آخر کدام عقل سلیم و با چه عایدی و نفعی در طالبان ممکن است رأی به قتلعام دیپلماتها بدهد؟» او به مصاحبهها و گفتگوهایش با علاالدین بروجردی اشاره میکند و مینویسد: «من چند بار از آقای بروجردی که در آن سالها مدت زیادی معاون آسیا و اقیانوسیه وزیرخارجه و در هنگام این فاجعه نیز نماینده ویژه رییسجمهوری در امور افغانستان بودند با تأکید پرسیدم پس شما واقعا نقشی نداشتید؟ پس چهکسی و با چه دلیلی دستور به ماندن بچههای ما داد؟ و ایشان تأکید کرد که (نقل به مضمون) امیدوارم آقای خرازی شجاعت این را داشته باشد و بیاید به مردم بگوید که ساعت ۲ شب به من زنگ زدند. گفتند چرا سفیر و چند نفر از مزارشریف به ایران آمدهاند؟ مگر خونه خاله است که بیایند. بچهها آنجا میمانند؛ آنهایی که آمدهاند هم برگردند افغانستان سر کارشان! آقای بروجردی میگوید من چند بار گفتم: «آنجا خانه خاله نیست آقای وزیر! ولی افغانستان است و خطراتی دارد و جنگ شدید است و… اما ایشان دستور صریح داد کسی برنمیگردد؛ آنها که آمدهاند هم باید برگردند به مزارشریف. استدلالشان هم این بود که ما با وزیر خارجه پاکستان هماهنگ کردیم. آنها به ما قول دادهاند که جان دیپلماتهای ما در صورت سقوط شهر به دست طالبان حفظ خواهد شد!»
شما را به خدا هنر دیپلماسی را ببینید! هنری که از قاتل برای مقتول اماننامه میگیرد.»
سرکنسولگری تعطیل شود مردم میترسند
با تمام آنچه گفته شد از ایثار و مردانگی شهدای دیپلمات کشورمان نمیتوان گذشت. «محسن پاك آيين» سفير وقت جمهوري اسلامي ايران در ازبكستان همسايه شمالي افغانستان و هم مرز با مزار شريف بود. آخرین گفتگویش با سرکنسول شهید ایران در مزار شریف ناصر ریگی را و پیشنهاد به خروج از مزار شریف اینگونه روایت میکند:
«آقاي ريگي گفت نه ما بايد اينجا بمانيم چون اگر سركنسولگري تعطيل شود مردم مي ترسند و از مقاومت دست مي كشند. صحبت هاي آقاي ريگي كه نشانه اي از ايمان و ايثار داشت،حاكي از اين بود كه وي و همكارانش،مصمم به حضور در كنسولگري و انجام وظايف خود هستند.»