خبرگزاری فارس: پیرمردی ۷۰ ساله امروز در حالی از یک پرونده قصاص نفس رها شده است که نگاهش به دست خیرین است تا او را کمک کنند زندگیاش را از نو بسازد.
پیش می آید که شما در یک تصمیم آنی و دفعتاً دست به اقدامی بزنید که دیگر نتوانید آن را جبران کنید بشود بزرگترین مشکل زندگیتان.
فارغ از اینکه چقدر قصد قبلی داشته اید یا اینکه اصلا میخواسته اید چه میزان خسارتی را به کسی وارد کنید گاهی پایتان در یک پرونده قتل باز میشود که اصلا در تمام عمر فکرش را هم نمیکرده اید.
ما کسی را میشناسیم که چند ماهی است از قصاص قتل دوستش رضایت گرفته و حالا بعد از چندین سال طعم آزادی را چشیده است.
این فرد طی یک حادثه شوم دوستش را با یک قابلمه جوجه کباب کشته است. خودش شرایط را هدایتگر به این سمت و سو می داند.
بلاهایی سرش آمده که خودش میگوید همان بلاها و مصیبتها او را به قاتل دوستش تبدیل کرد.
تمام ماجرا را از قبل و بعد از جنایت توضیح داد. در زندگی همه چیزش را از دست داده و حالا از نو شروع کرده است.
می خواهد دوباره خانواده اش را ببیند اما اجازه چنین کاری ندارد و حالا بعد از این همه سال بابای مدرسه ای است که یکی از هم بندی هایش برای او جور کرده است.
در زیر بخشهایی از گفتوگو با این پیرمرد دل شکسته را میخوانید پیرمردی که امید دارد خیرین حرفهایش را بخوانند و کمکش کنند و دستش را بگیرند
از شرایطی که تو را به یک قاتل تبدیل کرد بگو؟
پدرم خیلی دوست داشت که من همسرم را طلاق بدهم. کنار دست او کار های فنی می کردم. یک روز به من گفت یا زنت را طلاق بده یا دیگر با من کاری نداشته باش.
من هم عاشق زنم بودم و به همین دلیل او را انتخاب کردم. پدرم گفته بود حتی مهریه اش را هم خودش می پردازد اما من قبول نکردم.
اتفاقات سختی برایم افتاد تصمیم گرفتم به خارج بروم و با اندوخته ای که طی سالها کار کنار پدرم کنار گذاشته بودم راهی قبرس شدم. سال 79 بود. دخترم تازه 13 سالش شده بود.
با همدیگر به قبرس رفتیم و مدتی در آنجا بودیم تا اینکه از شانس ما حادثه یازده سپتامبر رخ داد و بگیر و ببند برای مسلمان ها به آنجا هم سرایت کرد و ما را گرفتند و به ایران دیپورت کردند.
در حالیکه از اندوخته ام چیز اندکی مانده بود خانه ای اجاره کردیم و من هم که در رانندگی مهارت داشتم تصمیم گرفتم با کار کردن در آژانس زندگی خودم را بگذرانم.
بعد از مدتی هم به یک شرکت رفتم و در آنجا به عنوان راننده شرکت تابلو سازی استخدام شدم و پاره وقت نیز گاهی در آژانس کار می کردم.
رضا با بغضی که از یادآوری آن روزها راه گلویش را گرفته است ادامه می دهد: یک پولی برای ودیعه خانه گذاشته بودیم و از سمتی هم پول دیگری نمی توانستیم جمع کنیم که ودیعه را زیاد کنیم.
صاحب خانه ها هم که قربانشان بروم شب می خوابیدند و صبح بیدار می شدند اجاره را بالا می بردند و ما هم بالاخره پاسوز این اجاره ها و رهن های سنگین شدیم.
یک روز صاحبخانه آمد و گفت باید بلند شوید. خانه ای داشتیم در نارمک. چند وقتی را به دنبال خانه گشتیم اما با دو میلیون تومان در سال 89 خانه ای به ما نمی دادند.
اصلا می گفتی دو میلیون تومان رهن انگار به آنها فحش داده بودی و همین شد که بعد از دیدن آخرین خانه خانمم به گریه افتاد.
در ماشین کلی گریه کرد گریه میکرد که چرا نمیتوانیم برای خودمان خانه ای اجاره کنیم تمام دنیا روی سرم آوار شده بود هیچ فکری به ذهنم نمیرسید. من بودم و تنها دستاورد زندگی که یک پراید بود.
در انتها تصمیم گرفتم وسیله کارم را که همان پرایدم بود بفروشم. سه میلیون تومان شد که آن را گذاشتیم روی دو میلیون تومان ودیعه و خانه مورد علاقه خانمم را انتخاب کردیم.
جمعه صبح مشغول جا به جایی خانه شدیم فردای آن روز به دوستم(مقتول) در آژانس زنگ زدم و گفتم با ماشین به شرکتی که راننده آن بودم برود و چند روزی به جای من کار کند تا ببینم چه خاکی میشود بر سر کرد.
خودم هم زنگ زدم به شرکت و گفتم امروز مشکلی پیش آمده و من نمی توانم بیایم. یکشنبه شد و خودم به شرکت رفتم و همه چیز را در آنجا تعریف کردم.
واکنش شان چه بود؟
خیلی ناراحت شدند و گفتند ای کاش قبل از هر اقدامی به ما می گفتی اما کار از کار گذشته بود و دیگر از کسی کمکی بر نمی آمد.
به همین دلیل همان دوست راننده آژانسم را که نمی خواهم اسمش را بیاورم به جای خودم گذاشتم.
یک ماه از کار او در آنجا گذشته بود و من به هر دری می زدم نمی توانستم یک کاری انجام بدهم که بتوانم به روال سابق زندگی ام بازگردم.
به دامادم زنگ زدم که به تازگی با دخترم ازدواج کرده بود. دستشان به دهنشان می رسید اما از آن نوکیسه هایش بودند. وقتی زنگ زدم و مشکلم را با دامادم در میان گذاشتم او به من گفت ما در کار ماشین های مدل بالا هستیم و ماشین ضعیف کار نمیکنیم.
(چشمهایش سرخ میشود و پیرمرد گریه اش شروع میشود) ادامه میدهد: در حالیکه به او گفته بودم یک ماشین با شرایط می خواهم و با این حرفش آتش به دل من زد مگر یک پراید به کجای زندگیاش بر میخورد؟
هیچ کاری از دستم بر نمی آمد و روزگار بدتر از بد می شد. دیگر هیچ امیدی نداشتم تا یکدفعه مهندس زنگ زد و به من گفت این دوستت که جای خودت معرفی کرده ای می گوید قرار داد تو را به اسمش بزنیم.
با شرکت قرارداد داشتید؟ چه قرار دادی؟
من با شرکت قرارداد داشتم و خب دوستم (مقتول) که راننده آژانس بود دیده بود کار خوب است و می تواند با آن پولی بهتر از گذشته بگیرد.
این حرف مهندس و کاری که دوستم کرده بود خیلی مرا عصبانی کرد و با اینحال مهندس به من گفت دوست ندارد او را نگه دارد و چه بهتر است که من یک ماشین بخرم و خودم بروم جای او کار کنم اما خب از من هم کاری بر نمی آمد.
فردای آن روز همان دوستم که راننده آژانس بود را دعوت کردم و یک قابلمه جوجه کباب نیز خریدم که با هم بخوریم.
(به اینجای مصاحبه که میرسیم پیرمرد با هراس حرف میزند کمی آب میخورد نفس عمیق میکشد) از حادثه مرگبار پیش آمده میگوید.
من و مقتول نشستیم دور میز که به خوردن غذا شروع کنیم و از او پرسیدم چرا به مسئولان شرکت گفته قرار داد مرا به اسمش کنند که به یکباره واکنش نشان داد و گفت: مسئولین شرکت دروغ میگویند.
جلوی چشم خودش به مهندس زنگ زدم و وقتی تلفنم روی آیفون بود با او شروع به صحبت کردم که او همان حرف های دیروز دوباره تأکید کرد که مقتول گفته قرارداد من را به اسم او بزنیم و من بعد از شنیدن این حرفها با مهندس خداحافظی کرد و رو کردم به دوستم و گفتم دیدی راست می گفتم.
گویا اینجای داستان غم انگیزترین بخش این مصاحبه است زیرا دوباره حرفهایش را قطع میکد آب میخورد نفس میکشد و چند ثانیهای مکث میکند.
همین باعث درگیری تان شد؟
نه. یکدفعه بعد از تماس تلفنی شروع کرد به همسر مهندس فحش داد و بد بیراه گفت خب من هم دوست مهندس بودم و به خانه او رفت و آمد داشتم.
با فحش های او خیلی عصبانی شدم و شرایطی که از قبل نیز برایم پیش آمده بود تاثیر بیشتری روی من گذاشت.
در یک لحظه و با یک دست قابلمه را برداشتم و به یکباره آن را به سمت دوستم پرتاب کردم. پرتاب قابلمه همان و مرگ دوستم نیز همان.
لبه قابلمه باعث شد گردن دوستم به اندازه کوچکی زخم بردارد و در نتیجه این ماجرا او به زمین افتاد و همین که دست او را گرفتم به 15 ثانیه نکشید که بدنش شل شد و تمام کرد.
من شده بودم قاتل! چند ساعتی را کنار جسد دوستم نشستم حتی چایی درست کردم و در دو استکان ریختم. نمیتوانستم باور کنم که او را به همین راحتی کشته ام.
حوالی شب بود یعنی بعد از گذشت 7 یا 8 ساعت به کلانتری 147 گلبرگ رفتم و خودم را معرفی کردم. روز 27 مهر 89 بود. گفتم قاتل هستم که بازپرس کشیک آمد و خانه را بازدید کرد و همه چیز تمام شد.
چه طور آزاد شدی؟
مامان نسرین به دادم رسید و خیلی سعی و تلاش کرد و با خانواده مقتول صحبت کرد. مقتول دو تا بچه داشت و آنها در ابتدا قصاص خواسته بودند.
دقیقا من در شرف کشیده شدن طناب دار بودم که آنها مرا بخشیدند و از طناب دار نجات پیدا کردم البته این بخشش و توافق به شرط پرداخت دیه بود آن هم نه دیه قانونی بلکه بالاتر از دیه!
بعد از اعلام رضایت و در شرف تأمین پول برای پرداخت به خانواده مقتول در زندان بودم که همسرم درخواست طلاق داد و از هم به صورت توافقی جدا شدیم.
یادم نمیرود مرا با لباس زندان به دفتر طلاق بردند تا زیر مدارک طلاق را امضا کنم.
حالا حساب کنید منی که عاشقش بودم و تمام زندگی ام را به خاطر او داده بودم به پدرم چه حالی داشتم وقتی این اتفاق برایم افتاد.
با نگاه حسرت آمیزی میگوید: دخترم اما هنوز دوستم دارد و مواقعی می شود که یواشکی و دور از چشم دامادم به من زنگ می زند و از طریق تلگرام با من در ارتباط است.
ادامه میدهد خیلی دلم برای نوه و دخترم تنگ شده اما هیچوقت نخواهم توانست آن ها را ببینم چرا که داماد پولدار و نوکیسه ای دارم که سه ماشین لوکس در پارکینگ خانه اش داشت اما راضی نشد یک پراید شرایطی به من بدهد که بعدا پولش را به او بدهم.
او راضی شد در موقع تأمین پول دیه من 43 میلیون تومان به عنوان دیه برای رضایت گرفتن از خانواده مقتول به من کمک کند و برای همان کمک هم گوش فلک را پر کرد اما نتوانست به موقعش (برای خرید یک پراید) کمکم کند.
(پیرمرد که به شدت اشک می ریزد) میگوید دوست دارد هرطور شده یک روز نوه اش را ببیند اما می داند که با وضعیت موجود به هیچ جایی نخواهد رسید. او می خواهد یک روزی پولی مهیا شود و بتواند با آن دوباره به کاری که حرفه اش بود بازگردد.
او راننده خوبی است و هنوز هم ازخودش انتظار رانندگی در جاده های طاقت فرسا را دارد.
می خواهد حتی اگر شده از یک آژانس اینترنتی شروع کند و زندگی مستقلی تشکیل دهد، یک زندگی که لااقل لیاقتش را داشته است.