فاطمه علیاصغر؛ روزنامه همشهری - روی لجنها خانه دارند و پیتهای حلبی، توالتشان است؛ پابرهنه بازی میکنند، روی زمینهای سنگلاخ. یکساله، دوساله، سهساله و... . لایههای عفونت و چرک، نشسته روی گونههایشان، دستهایشان تهیاست و چهرههایشان نمیخندد. اتاقهایشان نور ندارد؛ روزها کار میکنند و شبها 10نفره در یک اتاق 3 در 4 میخوابند. بهسختی فارسی میفهمند. از کجا آمدهاند؟ تا کی اینجا میمانند؟ برای چه اینجا آمدهاند؟ میگویند 8سال از وقتی که نخستین خانوادهشان به اینجا آمده، میگذرد. حالا تعدادشان به بیش از 100خانوار میرسد. مسئولان اداره امور اتباع و مهاجرین خارجی استان تهران بهتازگی آنها را شناسایی کردهاند اما نمیدانند باید درباره آنها چه تصمیمی بگیرند.
معاون اداره امور اتباع و مهاجرین خارجی استان تهران میگوید: «آنها غیرقانونی آمدهاند اما تا امروز برای ما مشکلی به وجود نیاوردهاند که بخواهیم پیگیری کنیم. مشکل برای ما از زمانی شروع شد که مسئله آموزش آنها از سوی وزارت آموزشوپرورش مطرح شد. ما گزارشهایمان را برای اداره اتباع وزارت کشور فرستادهایم و آنها باید تصمیم نهایی را بگیرند».
با اداره اتباع وزارت کشور تماس میگیریم. میگویند: «ما در جریان مسئله نیستیم و باید اداره اتباع استانداری تهران در مورد آنها تصمیم بگیرد». آنسوی دیوارهای اداره اتباع اما دختران کوچک، هر روز کودکانی به دنیا میآورند که شناسنامه ندارند، آتیه ندارند و معلوم نیست در آینده چه سرنوشتی در انتظار آنها خواهد بود و چطور میخواهند وارد جامعهای شوند که قرار است در آن زندگی کنند.
زنانی که نمیدانند چند سال دارند
زینب، پتوهای چرک را کنار میزند. نور اندکی به تاریکی مطلق اتاقشان میتابد. پتوهایی که حکم فرش دارند، به کف چسبیدهاند. اتاق پر است از اسباب و وسایل کهنه. یک مبل پارهپاره، اسباببازی بچههاست. زنی کنار آنها ایستاده. خالکوبی آبیرنگی میان ابروهایش دارد. سنش به 18سال نمیرسد. یک پیراهن بلند آبی با آینهکاری و سوزندوزی بر تن دارد و نوزادی چندماهه به گردن! فارسی نمیداند. سمندر ـ پسر هفتساله خواهرش ـ مترجم ما میشود.
شما چند سال دارید؟
نمیدانم.
چند سال است ازدواج کردهاید؟
3سال.
چند بچه دارید؟
3تا.
چند سال است به ایران آمدهاید؟
3سال.
میخواهید اینجا بمانید؟
بله.
چرا؟
اینجا خیلی راحتیم.
بچههایتان شناسنامه دارند؟
نه.
تا امروز کسی از شما پرسیده چرا اینجایید؟
نه.
این زن، عضو یکی از خانوادههاییاست که به صورت پراکنده در صالحآباد، عباسآباد و قلعهگبری شهرری نزدیک شهرداری، بازیافت زباله و پلاستیکسازی زندگی میکنند. معمولا هر 3 ـ 2 خانواده از آنها با هم یک جا ساکن میشوند. نوع و شیوه زندگی آنها معمولا شبیه هم است و تفاوتهای اندکی با هم دارند. بیشتر زنان آنها نمیدانند چندسالشان است و بیشتر بچههایشان شناسنامه ندارند. مردها، زنها و بچههایی که در صالحآباد ساکن هستند، روی زمینهای کشاورزی کار میکنند؛ برخی هم کنار کورههای آجرپزی و برخی هم نزدیک قالیشوییها زندگی میکنند؛ آن هم با حقوقی بسیار اندک. صالحآباد، زمینهای کشاورزی بسیاری دارد. آنها در همین زمینهای کشاورزی، با تیرهای چوبی و پتوهای کهنه، خانههایی کوچک برای خودشان ساختهاند. همه مردهای این خانوادهها از زندگی و درآمدشان راضی هستند. گلمحمد میگوید: «ما اینجا را خیلی دوست داریم. در کشور خودمان زندگی برای ما خیلی سخت و دشوار بود. مرتب سیل میآمد؛ ناامن بود. ما میخواهیم اینجا بمانیم». اما او خواستههایی هم دارد؛ «شما برایمان بخاری نیاوردید؟ به بچههایمان کفش نمیدهید؟ لباس نیاوردید؟»
مهاجران جدید، پاکستانی هستند
از این خانوادهها که دور میشویم همراه حسینا ـ دختر چهارسالهای که اینروزها از سوی گروهی از امدادگران خودجوش ایرانی آموزش میبیند ـ به محل زندگیاش میرویم. محمد و حسینا، پدر و مادر ندارند و با عمویشان به ایران آمدهاند و در جایی به نام قالیشویی زندگی میکنند. درِ ورودی خانه آنها یک پتوست. ولی این خانوادهها برق دارند. برای خودشان با شاخه درختان، حریم کوچکی درست کردهاند و حیاط دارند. وسط حیاط آنها هم مبل کهنهای هست که چند زن و بچه رویش نشستهاند. لباسهای زنان این خانوادهها تمیز است؛ با رنگهای سرخ و آبی و سبز و البته مزین به آینهکاری. محمد و حسینا شبها در یک اتاق دومتری با سقفی کوتاه میخوابند. این گروه خیریه، برایشان بخاری آوردهاند. محمد و حسینا شناسنامه ندارند. حسینا، سهساله و محمد هفتساله به نظر میرسند. آنها سواد ندارند، خجالتزدهاند و بهسختی حرف میزنند. مدرسه نمیروند. اعضای این گروه خیریه به آنها آموزش میدهند که چگونه دستوصورت خود را بشویند و چگونه با غریبهها برخورد کنند یا وقتی برایشان غذا میآورند، چگونه رفتار کنند. این کودکان همه، کودک کار هستند. محمد روی زمین چغندر کار میکند و به ازای هر گونی 2هزار تومان میگیرد.
بر سر آنها چه آمده؟ محمد میگوید: «سیل آمده بود» و به زمین خیره میشود. حسینا بغض میکند. دستش را میگیرد جلوی دهانش. آنها 3خانواده هستند و یک مرد که در قالیشویی کار میکند. بینظیر، فارسی را خوب صحبت میکند. 4سال است که آمده. زن و بچههای فامیلشان را هم با خود آورده است.
از کجا آمدهاید؟
پاکستان.
چرا؟
سیل آمده بود.
آنها مهاجران جدید ایران هستند و در جستوجوی زندگی بهتر آمدهاند. یکی از اهالی صالحآباد میگوید: «ما دلمان سوخت و به اینها پناه دادیم اما نمیدانیم که آیا واقعا پلیس امنیت اجازه زندگی به آنها داده یا نه! و آیا آنها قانونی اینجا هستند؟ برگه هویت دارند یا نه؟ نزدیک 8سال است که اینجا هستند؛ هیچ مسئولی هم توضیحی به ما نمیدهد و از ما هم توضیحی نمیخواهند. آنهایی که زمین کشاورزی دارند، چون نیروی کار ارزان می خواهند، به اینها جا و کار دادهاند ولی بعضی از بچههایشان سر جاده گدایی میکنند. این بچهها گناه دارند؛ نه مدرسه میروند، نه آموزشی دارند. همینطوری یا دنبال گدایی میروند یا سر زمینها کار میکنند. قبلا افغانها بودند و حالا پاکستانیها».
دختران آنها به 13سال نرسیده آبستن میشوند
فوزیه بیشتر از 6سال ندارد. موهایش را بافته و گلولههای بافتنی رنگی به موهایش آویخته. گوشهایش از 10جا سوراخ شده و دو حلقه نخ مشکی، گوشوارههایش است. اصرار میکند که خانهشان را ببینیم چون بخاری ندارند. مادرش فارسی نمیداند اما مدام حرف میزند. فوزیه میگوید: «بخاری میخواهد. یک گروهی آمدند به همسایه بغلی ما بخاری دادند اما به ما نه». خانه آنها هم برق دارد. فوزیه بچه سهسالهای را بغل میکند؛ «خواهرم است. اینجا به دنیا آمده. من از او مراقبت میکنم.»
چند کیلومتر آنطرفتر، در یک جاده درختی پاییززده، سولهای بزرگ هست که لیلا آنجا زندگی میکند. لیلا هفتساله به نظر میرسد. او هم شناسنامه ندارد؛ «ما رفتیم مدرسه ولی ما را راه ندادند. افغانها میتوانستند درس بخوانند، ما نه! بیشتر وقتها ما میگوییم افغان هستیم.»
شما از کجا آمدهاید؟
از کراچی.
چرا؟
چون سیل آمده بود.
میدود به سمت پدرش. مادر او هم مرده. پدرش چند سال پیش تصادف کرده. نای راهرفتن ندارد و بخشی از سرش به دلیل تصادف اتومبیل، دچار فرورفتگی عمیقی شده. لیلا به جای او کار میکند.
آنها 3 ـ 2خانواده هستند که با هم در یک سوله بزرگ زندگی میکنند؛ غاری تاریک که ذرات غبارآلود نور از چند شیشه شکسته به درونش میتابند. مرغ و خروسها هم اینجا مانور میدهند. کودکی، تازه به دنیا آمده و مادرش خود را پشت پرده قایم میکند. زنی 15ساله است که نمیتواند فارسی صحبت کند. شوهرش رفته پاکستان.
از پیش آنها میرویم سمت خانههایی نزدیک چوببری؛ چند اتاق کوچک ویرانه. آنجا 4 ـ 3 خانواده هستند. زارینا میگوید که 10نفره در یک اتاق 3 در 4 میخوابند. خواهرش فرزانه از ما روی میگرداند. چشمهای زیبایش گم میشود پشت شال سرخش. 7ماه است که شوهرش نیامده؛ رفته دنبال پدر و مادرش. فرزانه هم نمیداند چند سال دارد. یک بچه به بغل دارد و باز، آبستن است. مادرشان برایشان لباس میدوزد. شوهرانشان را چندماه به چندماه میبینند؛ شوهرانی که بین ایران و پاکستان در رفتوآمدند.
شما چطوری به ایران آمدید؟
با پاسپورت توریستی آمدیم و دیگر برنگشتیم.
گروه دیگری از آنها هم در نزدیکی یک دامداری در چندین خانه بههمچسبیده ساکن شدهاند. این خانهها را صاحب زمین به آنها داده است. در ورودی این خانهها که باز میشود، روستای کوچکی را میبینیم که هم کوچه دارد و هم حیاط. آنها یک حمام و توالت مشترک دارند. روی بندهای رخت آنها تعداد زیادی لباسهای رنگارنگ آویخته شده؛ کراچی کوچکی در دل تهران! بیش از 20نفر هستند و بیشترشان با حقوق خود آشنایی ندارند.
یکی از اعضای گروه خیریهای که به این خانوادهها کمک میکند، میگوید: «هماکنون مهمترین مشکل بچههای پاکستانی، تحصیل است. آنها شناسنامه ندارند، مدرسه نمیتوانند بروند و بدون آموزش بزرگ میشوند و اگر این روند ادامه پیدا کند در آینده، هم زندگی خودشان با انواع خطرات و بزهکاریها همراه میشود و آسیب میبینند و هم جامعه ما را بهشدت دچار مشکل میکنند. این بچهها برای تکدیگری، مستعد هستند و بهزودی تعداد زیادی از متکدیان تهران را تشکیل میدهند. چون غیرقانونی آمدهاند، سودجویان میتوانند از آنها به هر طریقی بهرهبرداری کنند؛ طوری که ردی از خودشان به جای نماند».
این گروه، مسئولیت آموزش آنها را به عهده دارند و جمعهها در گروههای چندنفری برای درمان، آموزش و رسیدگی به آنها اقدام میکنند اما از مسئولان میخواهند که هر چه سریعتر وضعیت آنها را مشخص کنند؛ تا دیر نشده و جامعه با مشکل بزرگتری مواجه نشده است!
وزارت کشور باید تصمیم بگیرد
این بچهها در ایران به دنیا آمدهاند و دارند روزبهروز بزرگتر میشوند. اول مهر امسال، بهدنبال دستور وزیر آموزشوپرورش مبنی بر تحصیل اتباع افغانستانی و پاکستانی (حتی آنها که فاقد مدارک هویتی هستند)، مدرسهای برای آنها در نظر گرفته شد. این مدرسه را جمعیت خیریه امام علی(ع) به همراه گروه امداد جهان در شهرری باز کردند تا مسئله آموزش آنها حل شود اما دوام چندانی نیاورد و چند ماه پیش از سوی وزارت کشور پلمب شد. از دید بسیاری از جامعهشناسان، پلمبشدن این مدرسه، در آینده، ضررهای بسیاری به جامعه وارد میکند. با این حال میترا قدیمی ـ یکی از مسئولان اداره امور اتباع و مهاجرین خارجی استان تهران ـ در گفتوگو با همشهری میگوید: «پاکستانیهایی که در موردشان صحبت میکنید، زیاد نیستند؛ جای نگرانی نیست. دلیل اینکه طی این سالها کسی از اداره اتباع سراغ آنها نرفته هم این بوده که مشکلی ایجاد نکردهاند».
قدیمی میگوید که این بچهها زمانی مشکلساز شدند که امداد جهان با همکاری آموزش و پرورش، مدرسهای راهاندازی کرد و وزارت کشور هم امسال آن مدرسه را بهدلیل غیرقانونیبودن این اتباع، تعطیل کرد.
هنوز هم اداره اتباع تهران نمیداند آنها چند خانوار هستند؛ «ما بهتازگی یک تحقیق میدانی در این زمینه کردیم اما نتوانستیم آمار دقیقی به دست بیاوریم چون سرپرستان خانوادهها سر کار بودند یا اینکه بچهها در خانه نبودند.»
او میگوید که ما این گزارش میدانی را به وزارت کشور فرستادیم؛ چون در نهایت آنها باید تصمیم بگیرند که با این افراد چه باید کرد. راهحلها متفاوت است یا باید برای آنها کمپ درست کنیم یا باید از کشور اخراج شوند یا باید به آنها اجازه اقامت بدهیم.
تماس با معاونت و روابط عمومی اتباع وزارت کشور هم به نتیجه نمیرسد؛ چون زمانی که از مسئول روابط عمومی اتباع خارجی وزارت کشور میپرسیم که برنامه وزارت کشور برای روشنشدن تکلیف زندگی این پاکستانیها چیست؟ میگوید: «این مسئله به ما مربوط نمیشود و اداره اتباع تهران باید پاسخگو باشد». او در پاسخ به این سؤال که «اداره اتباع استانداری تهران هم میگوید شما باید پاسخگو باشید» پاسخ میدهد: «حالا شما سؤالهایتان را بفرستید؛ ما بررسی میکنیم».
آن سوی دیوار این ادارهها اما درست در یکقدمی ما جمعیت حاشیهنشین جدیدی دارد شکل میگیرد که هر روز بیشتر و بیشتر میشود. زنان کوچک آنها کودکانی به دنیا میآورند که شناسنامه ندارند. آنها مهاجرانی هستند که به جستوجوی زندگی بهتر آمدهاند اما در صورتی که بدون هیچ رسیدگیای رها شوند، نه خودشان زندگی خوبی خواهند داشت و نه آینده خوبی پیش روی جامعهایاست که هنوز حتی نتوانسته از پس مسائل و حقوق مهاجران افغان بربیاید.