جستجو

آرشيو

تماس با ما

درباره ما

صفحه نخست

 
تاريخ درج: پنجشنبه، 27 مهر 1396     
زنی که شوهرش را دودستی به دوست دوران دبیرستانش تقدیم کرد

 

جامعه > خانواده - روزنامه ایران نوشت:«شیدا» با دختر خردسالش برای مشاوره آمده بود. زنی جوان و خوش چهره بود اما درعمق چشمانش به سادگی می‌شد غم بزرگی را دید. آرام روی صندلی نشست و دخترش را نیز در آغوش گرفت. در حالی که موهای خرمایی رنگ فرزند خردسالش را نوازش می‌کرد بدون هیچ مقدمه‌ای شروع به صحبت کرد.

 

او گفت: «من چوب اعتماد بیش از حدم به آدم‌ها را خورده و تاوان سنگینی پرداخته‌ام. دلم نمی‌خواهد این اشتباه من، دخترم را نیزبه دردسر بیندازد. راستش بدبختی من از یک سال پیش شروع شد. همان روزی که «پریسا»، بهترین دوست دوران دبیرستانم را در یک مرکز خرید دیدم. سال‌ها از هم خبر نداشتیم.آنقدر هیجان زده بودیم که بی‌خیال خرید شدیم و ساعت‌ها در یک رستوران دنج از گذشته و زندگی‌مان صحبت کردیم.

«پریسا» به‌تازگی از همسرش جدا شده بود و از نظر روحی به هم ریخته و افسرده بود. وقتی از هم خداحافظی کردیم طوری تحت تأثیر داستان زندگی‌اش بودم که حتی یک لحظه نمی‌توانستم از فکرش بیرون بیایم. می‌خواستم کاری کنم که هرطورشده شادی به زندگی‌اش برگردد. به همین دلیل رفت و آمدم را با او بیشتر کردم. روزها که شوهرم سرکار می‌رفت او به خانه ما می‌آمد و دور هم بودیم. این شرایط ادامه داشت تا اینکه سرانجام کاری که مدت‌ها دنبالش بودم برایم فراهم شد. شوهرم مخالف بود و می‌گفت دخترمان ضربه می‌خورد. اما هر طور بود متقاعدش کردم که اجازه دهد به خاطرعشق وعلاقه‌ام کار کنم. از طرفی با «پریسا» صحبت کردم و قرار شد او روزها به خانه ما بیاید و مراقب دخترم باشد.


همه شرایط عالی بود. خیالم از بابت دخترم که راحت شد بیشتردرمحل کار می‌ماندم. بیشتر شب‌ها بعد از شوهرم به خانه می‌رسیدم اما چون از او و «پریسا» مطمئن بودم و مانند چشمانم اعتماد داشتم هرگز تصور هیچ اتفاق بدی برای زندگی‌ام نداشتم. چند ماهی گذشت تا اینکه یک روز مادرشوهرم تماس گرفت و گفت حال دخترم خوب نیست و خودم را به خانه برسانم. وقتی از او سراغ «پریسا» را گرفتم، تازه فهمیدم چه کلاه بزرگی سرم رفته است. مادر شوهرم گفت: «این چند ماه هر روز صبح «مهدی»، دخترت را به خانه ما می‌آورد و عصر او را می‌برد. «پریسا» را من خیلی وقت است ندیدم.»
وقتی این حرف‌ها از دهان مادرشوهرم بیرون می‌آمد انگار یک سطل آب سرد روی سرم خالی کرده بودند.
لحظه‌ای تعلل نکردم و بسرعت به خانه رفتم که «پریسا» را در خودروی همسرم دیدم. رابطه آنها صمیمی‌تر از یک زن و شوهر بود. وقتی آن صحنه را دیدم حتی نمی‌خواستم صدایشان را دوباره بشنوم.
آنها به اعتماد من خیانت کرده بودند. «پریسا» سعی داشت آن صحنه را توجیه کند اما من نگذاشتم حرفی بزند و وسایل خودم و دخترم را برداشتم و به خانه پدرم رفتم. بعدها فهمیدم آنها از همان ماه‌های اول با هم رابــــــــــــــــطه داشتند و من با خوش خیالی ماه‌ها به جای زندگی‌ام، خرج خوشگذرانی‌های آنها را می‌دادم. بعد از این اتفاق دادخواست طلاق دادم و حضانت دخترم را هم گرفتم. اما با اینکه مدتی از آن موضوع گذشته و هر کاری برای پر کردن خلأ همسرم کرده‌ام اما دختر 4 ساله‌ام هر روز گوشه گیرتر می‌شود. به تــــــــــــــــــازگی هم شب ادراری گرفته و همین نگرانم کرده است. نمی‌دانم که اگر این شرایط ادامه پیدا کند چه بلایی سرش می‌آید. من تاوان اعتماد بیجایم را داده‌ام اما نمی‌خواهم دخترم هم قربانی شود....»
هر فردی را به حریم خصوصی‌مان وارد نکنیم
کارشناس «مرکز مشاوره آرامش» وابسته به پلیس اصفهان دراین باره گفت: «توجه یکی از ارکان مهم رابطه است. اگر این توجه به حد کافی نباشد، نیاز طرفین را برطرف نکرده و هر شخصی با هر میزان اعتقادی امکان خطا دارد. اینکه هر شخصی براساس باورهای غلط خود و قضاوت‌های خوش بینانه فکر کند که مورد خیانت واقع نمی‌شود اشتباه محض کرده است. اشتباه بعدی این است که فکر کند در این شرایط باید میدان را خالی کند. باید توجه داشت که درچنین شرایطی کودکان قربانیان اشتباه ها و خطاهای والدین هستند. چرا که هر شریک خیانت دیده توان حل مسأله و مهارت پرورش کودک را ندارد زیرا خود نیازمند کمک است. از طرفی باید توجه داشت افرادی که از نظر عاطفی شکست خورده‌اند را باید با رعایت نکات خاصی به حریم خصوصی‌مان وارد کنیم. نکته دیگر رفت و آمد با کسانی است که قید و بند‌های اخلاقی را رعایت نمی‌کنند. به‌دلیل اینکه کودکان در دوران رشد و تقلید کردن از دیگران هستند اشتباهی بزرگ است.
در این پرونده آنچه برای دختر خردسال خانواده پیش آمده تبعات از هم گسیختگی کانون خانواده است. نبود مادر یا پدر باعث اضطراب و استرس کودکان شده و دغدغه فکری بزرگی برایشان ایجاد می‌کند.»




درج يادداشت و نظرات

نام:
  ايميل:
توضيحات: